الهه ناز

 

ظاهر قرآن از تنزیل (لفظ) قرآن تا حد قرآن (ظهور نهایى کلام) و باطن آن، از حد تا مطلع است.
فرض کنید آموزگارى در کلاس دوره ى ابتدایى به نوآموزان بگوید: «بچه ها! توجه داشته باشید! کاغذهاى باطله را در کلاس نیندازید». این جمله داراى ظاهرى و باطنى است. کودکى ممکن است از این جمله فقط ظاهرش را بفهمد و بعد از چند دقیقه، وقتى مدادش را مى تراشد، زواید آن را روى سطح کلاس بریزد و آنگاه در پاسخ به اعتراض معلم بگوید: شما گفتید کاغذ را در کلاس نریزید; در باره ى تراشه هاى مداد چیزى نگفتید! یا نوآموز دیگرى ممکن است کاغذهاى باطله اش را در کلاس نریزد; ولى بعداً در حیاط مدرسه بریزد! بر کسى پوشیده نیست که آموزگار غیر از معناى ظاهر و محدود جمله اش (نهى از ریختن کاغذ در سطح کلاس) معناى وسیع ترى را قصد کرده است. از این رو، معناى مورد نظر او، شامل ریختن هرگونه زباله و مواد زاید، چه در کلاس و چه در حیاط مدرسه و حتّى در سطح خیابان و کوچه و بازار نیز مى شود. ولى طفل در این سن، داراى عقلى جزئى نگر است.
ملاحظه مى کنیم چگونه ذهن انسان از یک ایده ى کلّى (در مثال ضرورت پاکیزه بودن محیط زندگى) به یک معناى محدود (نهى از ریختن کاغذ در کلاس) سیر مى کند و در نهایت بر آن ایده ى محدود، لباس سخن مى پوشاند. سخن مذکور، تنزیلى از آن ایده ى کلّى (مطلع) است. معناى محدود (نهى از ریختن کاغذ) که مدلول لفظ است، حد آن سخن است و بالاتر از آن، معناى محدود، معناى وسیع ترى است که باطن آن سخن است.
ما در مقابل معارف قرآن کریم، همچون اطفال هستیم و خداوند در قرآن به زبان ساده با ما سخن گفته است، تا با تعقل و تدبّر به اعماِِ معارفِ آن راه یابیم. علامه طباطبایى در بحث ظاهر و باطن از کتاب قرآن در اسلام مى فرماید:
قرآن کریم تعلیم خود را مناسب سطح ساده ترین فهم ها که فهم عامه ى مردم است، قرار داده و با زبان ساده ى عمومى سخن گفته است. البته این روش این نتیجه را خواهد داد که معارف عالیه ى معنویّه با زبان ساده ى عمومى بیان شود و ظواهر الفاظ، مطالب و وظایفى از سنخ حسّ و محسوس القا نماید و معنویّات در پشت پرده ى ظواهر قرار گرفته، از پشت این پرده، خود را فراخور حال افهام مختلفه به آنها نشان دهد و هر کس به حسب حال و اندازه ى درک خود، از آنها بهره مند شود. خداى متعال در کلام خود مى فرماید: (إِنّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ * وَ إِنَّهُ فِی أُمِّ الْکِتابِ لَدَیْنا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ) ما آن را قرآنى عربى قرار دادیم، باشد که بیندیشید. و همانا که آن در کتاب اصلى =لوح محفوظ به نزد ما سخت والا و پر حکمت است.
از برخى آیاتِ قرآن کریم و روایات فراوانى که سند بعضى از آنها نیز صحیح است، استفاده مى شود که قرآن کریم علاوه بر معانى ظاهرى، داراى معانیى است که تنها با آشنایى به معانى لغوى الفاظ و قواعد و ادبیات عربى نمى توان آن را فهمید که در اصطلاح این معانى را باطن قرآن گویند که تمام آن را فقط خدا و راسخان در علم مى دانند و دست یابى به تمام آن از توان افراد عادى خارج است. در روایات، علاوه به ظاهر و باطن، براى قرآن کریم «حد» و «مطلع» نیز ذکر شده است که مراد از حد، مرحله ى نهایىِ معناى ظاهرى و مراد از مطلع، مرحله ى اوّل از معناى باطنى است.
ظاهر و باطن در لغت: ظاهر كه از ريشة«ظَهَر» گرفته شده، به معناي حاصل شدن و به دست آمدن چيزي است بر روي زمين، بدون آنكه از ديده‎‎ها پنهان باشد، و باطن به چيزي گفته ميشود كه در نهان و بطن زمين به وجود ميآيد، و در فرهنگ قرآن به هر چيز قابل رؤيت و آشكار ظاهر و به امور پنهاني باطن گفته ميشود، مثل امور دنيوي و اخروي.[1]
امّا در اصطلاح اهل تفسير: به چهرة عمومي الفاظ قرآن كه براي همه گشاده است و نور مبين است و رمز هدايت خلق، ظاهر ميگويند.
و امّا چهرة ديگر، بلكه چهرههاي ديگري دارد كه آن را تنها به انديشمندان (راسخان در علم) آنها كه تشنة حقند و پويندة راهند نشان ميدهد، باطن ميگويند،[2] به بيان ديگر؛ معناي ظاهري همان مدلول مطابقي وضعي و عرفي آيه ميباشد كه معناي ساده براي فهم عامه مردم، در هر زمان و هر مكان است، و امّا باطن (و يا بطون) نوعي دلالت التزامي است كه براي افراد خاص روشن است.
 
دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 9:46 :: نويسنده : بهانه

 

دختر می‌گفت وقتی اتوبوس ایستاد من پیاده شدم و شروع کردم: الله اکبر، یک مرتبهاتوبوسی‌ها نگاه کردند.یکی گفت من هم نخواندم، من هم نخواندم، ... یکی گفت ببین چهدختر با همتی، چه غیرتی، چه همتی، چه اراده‌ای، چه صلابتی، آفرین، همین دختر روزقیامت حجت است، خواهند گفت این دختر اراده کرد ماشین ایستاد، می‌گفت یکی یکی آنهاییهم که نخوانده بودند ایستادند، دخترک گفت: یک مرتبه دیدم پشت سرم یک مشت دارند نمازمی‌خوانند.
 
و این داستان شیرین‌ترین نماز او بود که تاثیری زیادی روی دیگران گذاشت.
 
هر حرکت زیبا و قشنگی الگویی برای دیگران است و سن و سال افراد هم هیچ تاثیری درکار خوب و نیکو ندارد. شما نیز در هر سن و سالی که هستید می توانید الگویی برایاطرافیانتان باشید
 
یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : بهانه

 زمان پيامبري حضرت داوود (ع) باغباني به نام شمعيل ، باغ زيبا و پرباري داشت و بخاطر اين نعمت خدا را سپاس ميگفت .

در همان حوالي چوپان جواني هم به نام سرمد هر روز گله گوسفندانش را به هنگام باز گرداندن از صحرا از كنار باغ شمعيل عبور ميداد . يك روز گله گوسفندان سرمد از بوي خوش برگهاي درخت مو از خود بيخود شده و به سمت باغ حركت كردند و سرمد هر چقدر تلاش كرد نتوانست مانع خراب كاريهاي آنها شود .

بعد از گذشت چند ساعت باغ شمعيل به ويرانه اي تبديل شد و او با عصبانيت از سرمد خواست كه براي برقراري عدالت بين شان به نزد داوود نبي بروند .

وقتي داوود مي انديشيد تا راه حلي براي اين مسئله بيابد فرشته وحي بر او فرود آمد و گفت : بهتر است به اين بهانه پسرانت را محك بزني هر كدام از پسرانت كه بتواند عادلانه ترين راه را پيشنهاد كند ، جانشين تو خواهد شد

بعد از گذشت چند روز يكي از پسران حضرت داوود (ع) كه سليمان نام داشت راه حل مشكل را پيدا كرده و به نزد پدر آمد و پاسخ آن اين بود كه سرمد بايد گوسفندانش را تا زماني كه باغ دوباره ميوه بدهد در اختيار شمعيل بگذارد تا در اين مدت او ،

از شير و پشم آنها استفاده كند و وقتي كه باغ دوباره محصول داد گوسفندان را به صاحبش سرمد باز گرداند .

بعد از اين جريان فرشته وحي نازل شد و گفت: اي داوود ، خداوند با شنيدن قضاوت عادلانه سليمان ، او را به جانشيني تو برگزيد.

داوود ( ع ) هم اين مطلب را به همه گفت و از آنها خواست كه پس از وي از سليمان اطاعت كنند. سليمان مدتها به فكر فرو مي رفت و دوباره اين وظيفه و رسالت فكر مي كرد و

مي دانست كه مسووليت سنگيني بر دوش او نهاده شده است . روزي كنار دريا قدم مي زد و از خدا مي خواست كه آنقدر به او نيرو دهد كه به راحتي بتواند انسانها را به خدا پرستي و عدالت دعوت كند . در همين لحظه بود كه ماهي عجيب سرش را از آب بيرون آورد و يك قطعه درخشان به سليمان داد .

سليمان با تعجب نگاه مي كرد اين جسم درخشان انگشتري با نگين گرانبها و پرارزش بود ، وقتي آن را به دست كرد فرشته اي به او گفت : « تو فرشته خدا هستي »

از آن به بعد سليمان گفتگوي تمام موجودات را مي شنيد و

مي فهميد و همچنين صداي باد را هم مي شنيد كه به او

مي گفت : اي پيامبر خدا من فرمانبردار تو هستم و هر كجاي اين دنيا كه اراده كني تو را خواهم برد .

موجودات نامرئي دنيا كه تا آن روز هيچ چشمي آنها را نديده بود يكي پس از ديگري پيش چشمان حيرت زده سليمان ظاهر

مي شدند و در مقابلش تعظيم مي نمودند ، در همين زمان بود كه سليمان بر روي زمين نشست به سجده رفت و از خدا خواهش كرد كه او را راهنمايي كند كه از نعمت هاي

بي نظيرش چگونه براي سعادت انسانها بهره ببرد .

وقتي سر از خاك بر مي داشت به باد فرمان داد تا تختش را به ميدان بزرگ شهر آورده و بر زمين گذارد . مردم با ديدن سليمان جوان و ابهتي كه پيدا كرده بود شگفت زده شده بودند .

سليمان لب به سخن گشود و گفت : من از طرف خدا براي راهنمايي شما برگزيده شده ام و ماموريت دارم همه مردم جهان را به پرستش خداي يكتا و اطاعت از فرمانهايش دعوت كنم.

يك روز كنار ساحل مورچه اي را ديد كه دانه گندمي را به دهان گرفته و به سوي دريا مي رود سليمان با نگاهش او را تعقيب كرد ، در همين لحظه قورباغه اي از آب بيرون آمد و دهانش را باز كرد و مورچه داخل دهان او رفت .

قورباغه زير آب رفت و پس از مدتي برگشت، دهانش را باز كرد و همان مورچه از دهانش بيرون آمد . سليمان دستش را مقابل مورچه گرفت و مورچه بر كف دست او ايستاد سليمان از مورچه پرسيد :

دانه گندم را كجا بردي؟ مورچه پاسخ داد در اعماق اين دريا صخره اي است كه يك شكاف كوچك درون آن وجود دارد داخل آن شكاف ، كرم نابينايي است كه نمي تواند غذايش را بدست بياورد من از طرف خدا ماموريت دارم كه غذاي او را ببرم ، قورباغه هم ماموريت دارد تا مرا جا بجا كند آن كرم مرا نمي بيند ولي هر بار كه برايش غذا مي برم ، مي گويد : خدايا از اين كه مرا فراموش نكرده اي تو را شكر مي كنم . سليمان از شنيدن اين ماجرا به انديشه اي عميق فرو رفت.

روزي سليمان به لشكريانش دستور داد تا آماده شوند و همگي با هم به همراه سليمان به زيارت خانه خدا بروند . در مسير حركت شان به طائف رسيدند كه معروف به سرزمين مورچگان بود پادشاه مورچه ها به آنها دستور داد تا به لانه هاي خود در زير زمين بروند . وقتي سليمان به نزديكي پادشاه مورچه ها رسيد با مهرباني از او پرسيد ؛ آيا نمي داني كه پيامبران بر آفريده هاي او ظلم نمي كنند؟ متعجم از اين كه دستور دادي آنها پنهان شوند. پادشاه مورچه ها گفت : اين كار را به دليل آن انجام دادم كه شايد تو و سپاهت ناخواسته آنها را لگدمال كنيد و نيز آنها با ديدن نعمت هاي خدادادي و شكوه فراوان آن در شما نعمت هايي را كه خدا به خودشان عطا كرده فراموش كنند. سليمان از پادشاه مورچه ها خداحافظي كرد و رفت.

در مسير مكه احساس كرد هدهد پيك مخصوص خود را

نمي بيند لحظاتي بعد هدهد را ديد كه بازگشته است.

هدهد گفت : من در همين حوالي مشغول پرواز بودم كه به سرزمين سبا رسيدم حاكم آن سرزمين زني به نام بلقيس است و آنچه كه مرا خيلي عذاب ميدهد اين است كه مردم سرزمين سبا خورشيد را مي پرستند و در برابرش سجده مي كنند. سليمان نامه اي براي ملكه سبا نوشت و آنرا به هدهد سپرد تا برايش ببرد و از او خواست در همان نزديكي پنهان شود و ببيند كه بعد از خواندن نامه چه مي كند .

ملكه سبا نامه را چندين بار خواند و با تعجب به وزيرانش

مي گفت ؛ اين نامه از طرف سليمان است او اين نامه را با نام خدا شروع كرده و از من خواسته است كه تسليم او بشوم و به خداي يكتا ايمان بياورم ،سپس از وزيرانش خواست كه او را ياري كنند . وزيران گفتند ما نيروي جنگي زيادي داريم و آمادگي لازم براي مقابله با سليمان را داريم .

بلقيس گفت : هميشه جنگ چاره ساز نيست من بايد سليمان را امتحان كنم اگر از پادشاهان باشد به هر قيمتي تاج و تخت و پول مي خواهد و اگر پيامبر خدا باشد به دنيا علاقه اي ندارد و فقط به مردم نيكي مي كند . سپس دستور داد كه هداياي فراواني براي سليمان بفرستند وقتي هدايا را براي سليمان بردند به شدت عصباني شد و گفت : من پيامبر خدا هستم چرا شما فكر كرديد كه من دنيا دوست هستم و از ديدن هديه ها خوشحال مي شوم ، خداوند بيشتر و بهتر از اينها را به من بخشيده است سپس هدايا را پس فرستاد .

سليمان بعد از رفتن فرستادگان بلقيس گفت : اين زن خيلي داناست بايد بيشتر در مورد او تحقيق كنيم كدام يك از شما قبل از رسيدن او به اينجا مي توانيد تخت عظيم او را نزد من بياوريد. يكي از جنيان كه كارهاي خارق العاده مي كرد با خواندن اسم اعظم خداوند تخت بلقيس را در آنجا حاضر كرد .

سليمان دستور داد تا تغييراتي در اين تخت عظيم بوجود بياورند و ببينند كه آيا بلقيس تخت خود را خواهد شناخت يا نه ؟

بعد از مدتي ملكه سبا با همراهانش از راه رسيدند بلقيس تخت خود را شناخت و از زيبايي عجيب و شگفت آوري كه در آن به وجود آورده بودند خيلي خوشحال شد و تعريف كرد .

بلقيس بعد از مشاهده و درك خوبيهاي سليمان و يارانش به خدا ايمان آورد و از گذشته اش توبه كرد .

بعد از مدتي سليمان به او پيشنهاد ازدواج داد ، پس از ازدواج به اتفاق هم براي زيارت خانه كعبه رفتند در راه بازگشت از شام هنگاميكه از فلسطين مي گذشتند كمي براي استراحت توقف كردند همانجا فرشته وحي نازل شد و گفت : اي سليمان اين جا مقدس است و فرشتگان و پيامبران در اين جا نازل مي شوند پس مسجدي با شكوه براي عبادت خدا بساز . سليمان به همراه جنيان به محل رفته و دستور داد كه مسجد با شكوهي در آنجا بسازند و نيز دستور داد برج بلندي هم در كنار آن مسجد برايش بنا كنند تا از آنجا به كار معماران نظارت داشته باشد.

با آن كه كار ساختمان تمام نشده بود وليكن بناي محراب تمام شده بود . روزي از روزها درختي را ديد و از او پرسيد اسم تو چيست و براي چه كاري آمده اي ؟ درخت گفت : اسم من ويراني است براي اين آمده ام كه تو از چوب من براي تكيه خودت عصايي تهيه كني سليمان دانست كه زمان مرگش فرا رسيده است ولي سعي كرد كه با همان عصا طوري ايستاده تكيه كند كه معماران با ديدن او فكر كنند كه زنده است و دلگرم باشند و كار خود را انجام بدهند.

وقتي فرشته مرگ به سراغش آمد او گفت: من مدت زيادي در اين جا زندگي كرده ام ولي اكنون كه دنيا را ترك مي كنم فكر مي كنم چند روزي بيشتر در آن نبوده ام فرشته مرگ لبخندي زد و گفت : اين حرفي است كه من تا حالا زياد شنيده ام جسم بي جان سليمان يكسال همان طور كه به عصا تكيه كرده بود ايستاد باقي مانده و افرادش بر اين گمان كه زنده است و آنها را مي بيند حسابي كار مي كردند تا كار مسجد الاقصي هم پايان رسيد .

سپس خدا موريانه ها را فرستاد تا عصاي سليمان را بجوند و اين كار انجام شد ، پيكر سليمان به زمين افتاد و همه دانستند سليمان نبي از دنيا رفته است

 

یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 15:28 :: نويسنده : بهانه

کانون گفتگوی قرآنی از مخاطبان خود درخواست کرده بود تا (شیرین‌ترین نمازی که خواندید برای ما بنویسید). یک دختر یازده ساله یک نامه نوشت، که ستاد اقامه نماز، شیرین‌ترین نمازی که خواندم این است.

 در این نامه چنین نوشته بود:

 در اتوبوس در حال حرکتی نشسته بودم که یک مرتبه دیدم خورشید در حال غروب کردن است، یادم آمد نماز نخواندم، به بابایم گفتم نماز نخواندم، گفت: خوب باید بخوانی، حالا که اینجا توی جاده و بیابان است.

 گفتم برویم به راننده بگوییم نگه‌دارد؟ اما پدرم گفت: راننده بخاطر یک دختر بچه نگه نمی‌دارد، گفتم التماسش می‌کنیم، گفت: نگه نمی‌دارد دخترم،

 گفتم تو به او بگو، گفت: گفتم نگه نمی‌دارد، بنشین. حالا بعداً قضا می‌کنی.

 دخترک که دید هنوز خورشید غروب نکرده است رو به پدرش کرد و گفت: بابا خواهش می‌کنم.

 پدرم عصبانی شد، دختر گفت: که پدرجان می‌شود امروز اجازه بدهید من تصمیم بگیرم؟

 دخترک زیپ ساک را باز کرد، یک شیشه آب درآورد، زیرِ صندلی اتوبوس هم یک سطل بود، آن سطل را هم بیرون آورد، شروع کرد وسط اتوبوس وضو گرفت.

 قرآن یک آیه دارد که می‌گوید کسانی که برای خدا حرکت کنند مهرش را در دلها می‌گذاریم به شرطی که اخلاص داشته باشد، نخواسته باشد خودنمایی کند، شیرین‌کاری کند، واقعا دلش برای نماز بسوزد، و برای پز دادن نماز نخواند.

 «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا» مریم/96 یعنی کسی که ایمان دارد، «وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ» کارهایش هم صالح است، کسی که ایمان دارد، کارش هم شایسته است، «سَیَجْعَلُ لَهُمْ الرَّحْمَانُ وُدًّا»، «وُدّ» یعنی مودت، مودتش را در دلها می‌گذاریم. شاگرد شوفر نگاه کرد دید دختر وسط اتوبوس نشسته و مشغول وضو گرفتن است. گفت: دختر چه می‌کنی؟ گفتم: آقا من وضو می‌گیرم ولی سعی می‌کنم آب به اتوبوس نچکد، می‌خواهم روی صندلی نشسته نماز بخوانم. شاگرد شوفر کمی به او نگاه کرد و چیزی به او نگفت.

 به راننده گفت: عباس آقا( راننده)، این دختر بچه را نگاه کن که مشغول وضو گرفتن است! راننده هم همین‌طور که جاده را می‌دید در آینه هم دختر را می‌دید، هی جاده را می‌دید، آینه را می‌دید، جاده را می‌دید، آینه را می‌دید، مهر دختر در دل راننده هم نشست، گفت: دختر عزیزم می‌خواهی نماز بخوانی؟ من می‌ایستم، ماشین را کشید کنار و گفت: نماز بخوان آقاجان، آفرین

یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 15:28 :: نويسنده : بهانه

دهم ذی الحجه روز عید قربان است. عید قربان از بزرگترین و مهمترین عیدهای مسلمانان است. در این روز حضرت ابراهیم علیه السلام به فرمان خدا فرزند عزیزش حضرت اسماعیل را به قربانگاه برد و کارد را روی گلویش قرار داد تا اسماعیل را برای اجرای فرمان الهی قربانی کند. اما به ناگاه از آسمان ندارسید ای ابراهیم دست نگه دار که تو فرمانبرداری ات  از خدا را به خوبی نشان دادی.

سپس جبرئیل قوچی آورد و حضرت ابراهیم آن را قربانی کرد و از آن روز این سنت در منا انجام می شود و عید قربان نامگذاری شده است.

هر انسانی در زندگی خویش به کسی یا چیزی علاقه مند می شود، اما باید به یاد داشته باشیم که علاقه به پروردگار از هر چیزی مهمتر و زیباتر است. حضرت ابراهیم نیز به فرزند خود علاقه ی فراوان داشت، برای همین خداوند با این دستور علاقه ی حضرت ابراهیم را نسبت به پروردگار  مورد آزمایش قرار داد و ایشان به خوبی از پس این آزمایش الهی برآمدند.

در این روز بزرگ آن هایی که توان مالی دارند گوسفند قربانی می کنند و گوشت آن را به آن هایی می دهند که شرایط مالی خوبی ندارند و در این روز عید آن ها را خوشحال می کنند و با کمک به این افراد پروردگار نیز از آن ها خشنود و راضی می شود.

خداوند در روزهای عید بیشتر از زمان های دیگر درهای رحمتش را برای بندگان باز می گذارد. روز عید قربان هم یکی از همین روزهاست و مسلمانان برای نماز عید به محل برگزاری نماز عید می روند و در این مراسم بزرگ و باشکوه شرکت می کنند.

 

یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 15:27 :: نويسنده : بهانه

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ناز و آدرس elah.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 99
بازدید کل : 30091
تعداد مطالب : 92
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


Alternative content



انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس