الهه ناز
جمعه 13 مرداد 1391برچسب:, :: 8:49 :: نويسنده : بهانه
جمعه 13 مرداد 1391برچسب:, :: 8:46 :: نويسنده : بهانه
جمعه 13 مرداد 1391برچسب:, :: 8:45 :: نويسنده : بهانه
جمعه 13 مرداد 1391برچسب:, :: 8:44 :: نويسنده : بهانه
جمعه 13 مرداد 1391برچسب:, :: 8:39 :: نويسنده : بهانه

 

سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:, :: 13:38 :: نويسنده : بهانه

دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 11:50 :: نويسنده : بهانه

دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 11:49 :: نويسنده : بهانه

دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 11:46 :: نويسنده : بهانه

دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 11:46 :: نويسنده : بهانه

دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 11:45 :: نويسنده : بهانه

دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 11:44 :: نويسنده : بهانه

دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 11:42 :: نويسنده : بهانه

دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 11:42 :: نويسنده : بهانه

دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 11:39 :: نويسنده : بهانه

دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 11:35 :: نويسنده : بهانه

 

دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 11:35 :: نويسنده : بهانه

دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 10:46 :: نويسنده : بهانه

دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 10:24 :: نويسنده : بهانه
دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 10:14 :: نويسنده : بهانه
دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 10:13 :: نويسنده : بهانه
دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 10:9 :: نويسنده : بهانه
دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 10:6 :: نويسنده : بهانه
دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 10:3 :: نويسنده : بهانه
دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 10:3 :: نويسنده : بهانه
دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 10:0 :: نويسنده : بهانه
دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 9:54 :: نويسنده : بهانه
دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 9:50 :: نويسنده : بهانه

 

ظاهر قرآن از تنزیل (لفظ) قرآن تا حد قرآن (ظهور نهایى کلام) و باطن آن، از حد تا مطلع است.
فرض کنید آموزگارى در کلاس دوره ى ابتدایى به نوآموزان بگوید: «بچه ها! توجه داشته باشید! کاغذهاى باطله را در کلاس نیندازید». این جمله داراى ظاهرى و باطنى است. کودکى ممکن است از این جمله فقط ظاهرش را بفهمد و بعد از چند دقیقه، وقتى مدادش را مى تراشد، زواید آن را روى سطح کلاس بریزد و آنگاه در پاسخ به اعتراض معلم بگوید: شما گفتید کاغذ را در کلاس نریزید; در باره ى تراشه هاى مداد چیزى نگفتید! یا نوآموز دیگرى ممکن است کاغذهاى باطله اش را در کلاس نریزد; ولى بعداً در حیاط مدرسه بریزد! بر کسى پوشیده نیست که آموزگار غیر از معناى ظاهر و محدود جمله اش (نهى از ریختن کاغذ در سطح کلاس) معناى وسیع ترى را قصد کرده است. از این رو، معناى مورد نظر او، شامل ریختن هرگونه زباله و مواد زاید، چه در کلاس و چه در حیاط مدرسه و حتّى در سطح خیابان و کوچه و بازار نیز مى شود. ولى طفل در این سن، داراى عقلى جزئى نگر است.
ملاحظه مى کنیم چگونه ذهن انسان از یک ایده ى کلّى (در مثال ضرورت پاکیزه بودن محیط زندگى) به یک معناى محدود (نهى از ریختن کاغذ در کلاس) سیر مى کند و در نهایت بر آن ایده ى محدود، لباس سخن مى پوشاند. سخن مذکور، تنزیلى از آن ایده ى کلّى (مطلع) است. معناى محدود (نهى از ریختن کاغذ) که مدلول لفظ است، حد آن سخن است و بالاتر از آن، معناى محدود، معناى وسیع ترى است که باطن آن سخن است.
ما در مقابل معارف قرآن کریم، همچون اطفال هستیم و خداوند در قرآن به زبان ساده با ما سخن گفته است، تا با تعقل و تدبّر به اعماِِ معارفِ آن راه یابیم. علامه طباطبایى در بحث ظاهر و باطن از کتاب قرآن در اسلام مى فرماید:
قرآن کریم تعلیم خود را مناسب سطح ساده ترین فهم ها که فهم عامه ى مردم است، قرار داده و با زبان ساده ى عمومى سخن گفته است. البته این روش این نتیجه را خواهد داد که معارف عالیه ى معنویّه با زبان ساده ى عمومى بیان شود و ظواهر الفاظ، مطالب و وظایفى از سنخ حسّ و محسوس القا نماید و معنویّات در پشت پرده ى ظواهر قرار گرفته، از پشت این پرده، خود را فراخور حال افهام مختلفه به آنها نشان دهد و هر کس به حسب حال و اندازه ى درک خود، از آنها بهره مند شود. خداى متعال در کلام خود مى فرماید: (إِنّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ * وَ إِنَّهُ فِی أُمِّ الْکِتابِ لَدَیْنا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ) ما آن را قرآنى عربى قرار دادیم، باشد که بیندیشید. و همانا که آن در کتاب اصلى =لوح محفوظ به نزد ما سخت والا و پر حکمت است.
از برخى آیاتِ قرآن کریم و روایات فراوانى که سند بعضى از آنها نیز صحیح است، استفاده مى شود که قرآن کریم علاوه بر معانى ظاهرى، داراى معانیى است که تنها با آشنایى به معانى لغوى الفاظ و قواعد و ادبیات عربى نمى توان آن را فهمید که در اصطلاح این معانى را باطن قرآن گویند که تمام آن را فقط خدا و راسخان در علم مى دانند و دست یابى به تمام آن از توان افراد عادى خارج است. در روایات، علاوه به ظاهر و باطن، براى قرآن کریم «حد» و «مطلع» نیز ذکر شده است که مراد از حد، مرحله ى نهایىِ معناى ظاهرى و مراد از مطلع، مرحله ى اوّل از معناى باطنى است.
ظاهر و باطن در لغت: ظاهر كه از ريشة«ظَهَر» گرفته شده، به معناي حاصل شدن و به دست آمدن چيزي است بر روي زمين، بدون آنكه از ديده‎‎ها پنهان باشد، و باطن به چيزي گفته ميشود كه در نهان و بطن زمين به وجود ميآيد، و در فرهنگ قرآن به هر چيز قابل رؤيت و آشكار ظاهر و به امور پنهاني باطن گفته ميشود، مثل امور دنيوي و اخروي.[1]
امّا در اصطلاح اهل تفسير: به چهرة عمومي الفاظ قرآن كه براي همه گشاده است و نور مبين است و رمز هدايت خلق، ظاهر ميگويند.
و امّا چهرة ديگر، بلكه چهرههاي ديگري دارد كه آن را تنها به انديشمندان (راسخان در علم) آنها كه تشنة حقند و پويندة راهند نشان ميدهد، باطن ميگويند،[2] به بيان ديگر؛ معناي ظاهري همان مدلول مطابقي وضعي و عرفي آيه ميباشد كه معناي ساده براي فهم عامه مردم، در هر زمان و هر مكان است، و امّا باطن (و يا بطون) نوعي دلالت التزامي است كه براي افراد خاص روشن است.
 
دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 9:46 :: نويسنده : بهانه

 

ويژگي هاي فرايند نكات فني و شرايط عملياتي :
 
مواد اوليه پس از ورود به واحد انبار ذخيره و آنگاه بطور جداگانه توزين ووارد تانكهاي ذوب مربوطه ( چربي -سود -آب نمك ) مي گردند .
 
عمل ذوب توسط بخار انجام مي گيرد و مواد توسط پمپ هاي انتقال به ديگ پخت صابون انتقال مي يابند در آنجا درجه حرارتي بين     100 80 درجه سانتي گراد ( بسته به نوع صابون و
 

فرمولاسيون ) مدت 4 تا 5 ساعت حرارت ديده عمل پخت صابون نسبتا تكميل گردد پس از مرحله توليد چربي به صابون به علت اينكه جرم حجمي صابون پخته شده كمتر و گليسيرين بيشتر است فاز پاييني كه شامل گليسيرين است تخليه و فاز بالائي وارد خشك كن ميگردد .فاز حاوي گليسيرين كه با نمك و. آغشته است مي تواند براي استهصال گليسيرين مورد باز يابي قرارگيرد كه چون عمل پر هزينه ايست معمولا به همان صورت اوليه براي استفاده به كارخانه هاي كود شيميايي فروخته ميشود .فاز وارد شده به خشك كن با از دست دادن رطوبت به صورت قطعات سفتي در آمده كه پس از عبور از رنده مجددا خرد شده آنگاه در ذخيره مي گردد . پس از آن وارد ميكسر شده همراه با اسنس و رنگ و دي اكسيد تيتانيم سيليكات سديم مخلوت مي گردد . آنگاه جهت اختلاط بيشتر كه باعث بالا رفتن كيفيت صابون مي شود از دستگاه تري رول كه سه غلتك افقي با حركت در جهت مخالف است استفاده مي شود .صابون پس از عبور از تري رول به صورت ورقه هاي نازك در آمده وارد دستگاه ماكاروني كن شده كه در آن به صورت رشته هاي باريكي در مي ايد



ادامه مطلب ...
دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 9:40 :: نويسنده : بهانه

 

دختر می‌گفت وقتی اتوبوس ایستاد من پیاده شدم و شروع کردم: الله اکبر، یک مرتبهاتوبوسی‌ها نگاه کردند.یکی گفت من هم نخواندم، من هم نخواندم، ... یکی گفت ببین چهدختر با همتی، چه غیرتی، چه همتی، چه اراده‌ای، چه صلابتی، آفرین، همین دختر روزقیامت حجت است، خواهند گفت این دختر اراده کرد ماشین ایستاد، می‌گفت یکی یکی آنهاییهم که نخوانده بودند ایستادند، دخترک گفت: یک مرتبه دیدم پشت سرم یک مشت دارند نمازمی‌خوانند.
 
و این داستان شیرین‌ترین نماز او بود که تاثیری زیادی روی دیگران گذاشت.
 
هر حرکت زیبا و قشنگی الگویی برای دیگران است و سن و سال افراد هم هیچ تاثیری درکار خوب و نیکو ندارد. شما نیز در هر سن و سالی که هستید می توانید الگویی برایاطرافیانتان باشید
 
یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : بهانه

 زمان پيامبري حضرت داوود (ع) باغباني به نام شمعيل ، باغ زيبا و پرباري داشت و بخاطر اين نعمت خدا را سپاس ميگفت .

در همان حوالي چوپان جواني هم به نام سرمد هر روز گله گوسفندانش را به هنگام باز گرداندن از صحرا از كنار باغ شمعيل عبور ميداد . يك روز گله گوسفندان سرمد از بوي خوش برگهاي درخت مو از خود بيخود شده و به سمت باغ حركت كردند و سرمد هر چقدر تلاش كرد نتوانست مانع خراب كاريهاي آنها شود .

بعد از گذشت چند ساعت باغ شمعيل به ويرانه اي تبديل شد و او با عصبانيت از سرمد خواست كه براي برقراري عدالت بين شان به نزد داوود نبي بروند .

وقتي داوود مي انديشيد تا راه حلي براي اين مسئله بيابد فرشته وحي بر او فرود آمد و گفت : بهتر است به اين بهانه پسرانت را محك بزني هر كدام از پسرانت كه بتواند عادلانه ترين راه را پيشنهاد كند ، جانشين تو خواهد شد

بعد از گذشت چند روز يكي از پسران حضرت داوود (ع) كه سليمان نام داشت راه حل مشكل را پيدا كرده و به نزد پدر آمد و پاسخ آن اين بود كه سرمد بايد گوسفندانش را تا زماني كه باغ دوباره ميوه بدهد در اختيار شمعيل بگذارد تا در اين مدت او ،

از شير و پشم آنها استفاده كند و وقتي كه باغ دوباره محصول داد گوسفندان را به صاحبش سرمد باز گرداند .

بعد از اين جريان فرشته وحي نازل شد و گفت: اي داوود ، خداوند با شنيدن قضاوت عادلانه سليمان ، او را به جانشيني تو برگزيد.

داوود ( ع ) هم اين مطلب را به همه گفت و از آنها خواست كه پس از وي از سليمان اطاعت كنند. سليمان مدتها به فكر فرو مي رفت و دوباره اين وظيفه و رسالت فكر مي كرد و

مي دانست كه مسووليت سنگيني بر دوش او نهاده شده است . روزي كنار دريا قدم مي زد و از خدا مي خواست كه آنقدر به او نيرو دهد كه به راحتي بتواند انسانها را به خدا پرستي و عدالت دعوت كند . در همين لحظه بود كه ماهي عجيب سرش را از آب بيرون آورد و يك قطعه درخشان به سليمان داد .

سليمان با تعجب نگاه مي كرد اين جسم درخشان انگشتري با نگين گرانبها و پرارزش بود ، وقتي آن را به دست كرد فرشته اي به او گفت : « تو فرشته خدا هستي »

از آن به بعد سليمان گفتگوي تمام موجودات را مي شنيد و

مي فهميد و همچنين صداي باد را هم مي شنيد كه به او

مي گفت : اي پيامبر خدا من فرمانبردار تو هستم و هر كجاي اين دنيا كه اراده كني تو را خواهم برد .

موجودات نامرئي دنيا كه تا آن روز هيچ چشمي آنها را نديده بود يكي پس از ديگري پيش چشمان حيرت زده سليمان ظاهر

مي شدند و در مقابلش تعظيم مي نمودند ، در همين زمان بود كه سليمان بر روي زمين نشست به سجده رفت و از خدا خواهش كرد كه او را راهنمايي كند كه از نعمت هاي

بي نظيرش چگونه براي سعادت انسانها بهره ببرد .

وقتي سر از خاك بر مي داشت به باد فرمان داد تا تختش را به ميدان بزرگ شهر آورده و بر زمين گذارد . مردم با ديدن سليمان جوان و ابهتي كه پيدا كرده بود شگفت زده شده بودند .

سليمان لب به سخن گشود و گفت : من از طرف خدا براي راهنمايي شما برگزيده شده ام و ماموريت دارم همه مردم جهان را به پرستش خداي يكتا و اطاعت از فرمانهايش دعوت كنم.

يك روز كنار ساحل مورچه اي را ديد كه دانه گندمي را به دهان گرفته و به سوي دريا مي رود سليمان با نگاهش او را تعقيب كرد ، در همين لحظه قورباغه اي از آب بيرون آمد و دهانش را باز كرد و مورچه داخل دهان او رفت .

قورباغه زير آب رفت و پس از مدتي برگشت، دهانش را باز كرد و همان مورچه از دهانش بيرون آمد . سليمان دستش را مقابل مورچه گرفت و مورچه بر كف دست او ايستاد سليمان از مورچه پرسيد :

دانه گندم را كجا بردي؟ مورچه پاسخ داد در اعماق اين دريا صخره اي است كه يك شكاف كوچك درون آن وجود دارد داخل آن شكاف ، كرم نابينايي است كه نمي تواند غذايش را بدست بياورد من از طرف خدا ماموريت دارم كه غذاي او را ببرم ، قورباغه هم ماموريت دارد تا مرا جا بجا كند آن كرم مرا نمي بيند ولي هر بار كه برايش غذا مي برم ، مي گويد : خدايا از اين كه مرا فراموش نكرده اي تو را شكر مي كنم . سليمان از شنيدن اين ماجرا به انديشه اي عميق فرو رفت.

روزي سليمان به لشكريانش دستور داد تا آماده شوند و همگي با هم به همراه سليمان به زيارت خانه خدا بروند . در مسير حركت شان به طائف رسيدند كه معروف به سرزمين مورچگان بود پادشاه مورچه ها به آنها دستور داد تا به لانه هاي خود در زير زمين بروند . وقتي سليمان به نزديكي پادشاه مورچه ها رسيد با مهرباني از او پرسيد ؛ آيا نمي داني كه پيامبران بر آفريده هاي او ظلم نمي كنند؟ متعجم از اين كه دستور دادي آنها پنهان شوند. پادشاه مورچه ها گفت : اين كار را به دليل آن انجام دادم كه شايد تو و سپاهت ناخواسته آنها را لگدمال كنيد و نيز آنها با ديدن نعمت هاي خدادادي و شكوه فراوان آن در شما نعمت هايي را كه خدا به خودشان عطا كرده فراموش كنند. سليمان از پادشاه مورچه ها خداحافظي كرد و رفت.

در مسير مكه احساس كرد هدهد پيك مخصوص خود را

نمي بيند لحظاتي بعد هدهد را ديد كه بازگشته است.

هدهد گفت : من در همين حوالي مشغول پرواز بودم كه به سرزمين سبا رسيدم حاكم آن سرزمين زني به نام بلقيس است و آنچه كه مرا خيلي عذاب ميدهد اين است كه مردم سرزمين سبا خورشيد را مي پرستند و در برابرش سجده مي كنند. سليمان نامه اي براي ملكه سبا نوشت و آنرا به هدهد سپرد تا برايش ببرد و از او خواست در همان نزديكي پنهان شود و ببيند كه بعد از خواندن نامه چه مي كند .

ملكه سبا نامه را چندين بار خواند و با تعجب به وزيرانش

مي گفت ؛ اين نامه از طرف سليمان است او اين نامه را با نام خدا شروع كرده و از من خواسته است كه تسليم او بشوم و به خداي يكتا ايمان بياورم ،سپس از وزيرانش خواست كه او را ياري كنند . وزيران گفتند ما نيروي جنگي زيادي داريم و آمادگي لازم براي مقابله با سليمان را داريم .

بلقيس گفت : هميشه جنگ چاره ساز نيست من بايد سليمان را امتحان كنم اگر از پادشاهان باشد به هر قيمتي تاج و تخت و پول مي خواهد و اگر پيامبر خدا باشد به دنيا علاقه اي ندارد و فقط به مردم نيكي مي كند . سپس دستور داد كه هداياي فراواني براي سليمان بفرستند وقتي هدايا را براي سليمان بردند به شدت عصباني شد و گفت : من پيامبر خدا هستم چرا شما فكر كرديد كه من دنيا دوست هستم و از ديدن هديه ها خوشحال مي شوم ، خداوند بيشتر و بهتر از اينها را به من بخشيده است سپس هدايا را پس فرستاد .

سليمان بعد از رفتن فرستادگان بلقيس گفت : اين زن خيلي داناست بايد بيشتر در مورد او تحقيق كنيم كدام يك از شما قبل از رسيدن او به اينجا مي توانيد تخت عظيم او را نزد من بياوريد. يكي از جنيان كه كارهاي خارق العاده مي كرد با خواندن اسم اعظم خداوند تخت بلقيس را در آنجا حاضر كرد .

سليمان دستور داد تا تغييراتي در اين تخت عظيم بوجود بياورند و ببينند كه آيا بلقيس تخت خود را خواهد شناخت يا نه ؟

بعد از مدتي ملكه سبا با همراهانش از راه رسيدند بلقيس تخت خود را شناخت و از زيبايي عجيب و شگفت آوري كه در آن به وجود آورده بودند خيلي خوشحال شد و تعريف كرد .

بلقيس بعد از مشاهده و درك خوبيهاي سليمان و يارانش به خدا ايمان آورد و از گذشته اش توبه كرد .

بعد از مدتي سليمان به او پيشنهاد ازدواج داد ، پس از ازدواج به اتفاق هم براي زيارت خانه كعبه رفتند در راه بازگشت از شام هنگاميكه از فلسطين مي گذشتند كمي براي استراحت توقف كردند همانجا فرشته وحي نازل شد و گفت : اي سليمان اين جا مقدس است و فرشتگان و پيامبران در اين جا نازل مي شوند پس مسجدي با شكوه براي عبادت خدا بساز . سليمان به همراه جنيان به محل رفته و دستور داد كه مسجد با شكوهي در آنجا بسازند و نيز دستور داد برج بلندي هم در كنار آن مسجد برايش بنا كنند تا از آنجا به كار معماران نظارت داشته باشد.

با آن كه كار ساختمان تمام نشده بود وليكن بناي محراب تمام شده بود . روزي از روزها درختي را ديد و از او پرسيد اسم تو چيست و براي چه كاري آمده اي ؟ درخت گفت : اسم من ويراني است براي اين آمده ام كه تو از چوب من براي تكيه خودت عصايي تهيه كني سليمان دانست كه زمان مرگش فرا رسيده است ولي سعي كرد كه با همان عصا طوري ايستاده تكيه كند كه معماران با ديدن او فكر كنند كه زنده است و دلگرم باشند و كار خود را انجام بدهند.

وقتي فرشته مرگ به سراغش آمد او گفت: من مدت زيادي در اين جا زندگي كرده ام ولي اكنون كه دنيا را ترك مي كنم فكر مي كنم چند روزي بيشتر در آن نبوده ام فرشته مرگ لبخندي زد و گفت : اين حرفي است كه من تا حالا زياد شنيده ام جسم بي جان سليمان يكسال همان طور كه به عصا تكيه كرده بود ايستاد باقي مانده و افرادش بر اين گمان كه زنده است و آنها را مي بيند حسابي كار مي كردند تا كار مسجد الاقصي هم پايان رسيد .

سپس خدا موريانه ها را فرستاد تا عصاي سليمان را بجوند و اين كار انجام شد ، پيكر سليمان به زمين افتاد و همه دانستند سليمان نبي از دنيا رفته است

 

یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 15:28 :: نويسنده : بهانه

کانون گفتگوی قرآنی از مخاطبان خود درخواست کرده بود تا (شیرین‌ترین نمازی که خواندید برای ما بنویسید). یک دختر یازده ساله یک نامه نوشت، که ستاد اقامه نماز، شیرین‌ترین نمازی که خواندم این است.

 در این نامه چنین نوشته بود:

 در اتوبوس در حال حرکتی نشسته بودم که یک مرتبه دیدم خورشید در حال غروب کردن است، یادم آمد نماز نخواندم، به بابایم گفتم نماز نخواندم، گفت: خوب باید بخوانی، حالا که اینجا توی جاده و بیابان است.

 گفتم برویم به راننده بگوییم نگه‌دارد؟ اما پدرم گفت: راننده بخاطر یک دختر بچه نگه نمی‌دارد، گفتم التماسش می‌کنیم، گفت: نگه نمی‌دارد دخترم،

 گفتم تو به او بگو، گفت: گفتم نگه نمی‌دارد، بنشین. حالا بعداً قضا می‌کنی.

 دخترک که دید هنوز خورشید غروب نکرده است رو به پدرش کرد و گفت: بابا خواهش می‌کنم.

 پدرم عصبانی شد، دختر گفت: که پدرجان می‌شود امروز اجازه بدهید من تصمیم بگیرم؟

 دخترک زیپ ساک را باز کرد، یک شیشه آب درآورد، زیرِ صندلی اتوبوس هم یک سطل بود، آن سطل را هم بیرون آورد، شروع کرد وسط اتوبوس وضو گرفت.

 قرآن یک آیه دارد که می‌گوید کسانی که برای خدا حرکت کنند مهرش را در دلها می‌گذاریم به شرطی که اخلاص داشته باشد، نخواسته باشد خودنمایی کند، شیرین‌کاری کند، واقعا دلش برای نماز بسوزد، و برای پز دادن نماز نخواند.

 «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا» مریم/96 یعنی کسی که ایمان دارد، «وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ» کارهایش هم صالح است، کسی که ایمان دارد، کارش هم شایسته است، «سَیَجْعَلُ لَهُمْ الرَّحْمَانُ وُدًّا»، «وُدّ» یعنی مودت، مودتش را در دلها می‌گذاریم. شاگرد شوفر نگاه کرد دید دختر وسط اتوبوس نشسته و مشغول وضو گرفتن است. گفت: دختر چه می‌کنی؟ گفتم: آقا من وضو می‌گیرم ولی سعی می‌کنم آب به اتوبوس نچکد، می‌خواهم روی صندلی نشسته نماز بخوانم. شاگرد شوفر کمی به او نگاه کرد و چیزی به او نگفت.

 به راننده گفت: عباس آقا( راننده)، این دختر بچه را نگاه کن که مشغول وضو گرفتن است! راننده هم همین‌طور که جاده را می‌دید در آینه هم دختر را می‌دید، هی جاده را می‌دید، آینه را می‌دید، جاده را می‌دید، آینه را می‌دید، مهر دختر در دل راننده هم نشست، گفت: دختر عزیزم می‌خواهی نماز بخوانی؟ من می‌ایستم، ماشین را کشید کنار و گفت: نماز بخوان آقاجان، آفرین

یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 15:28 :: نويسنده : بهانه

دهم ذی الحجه روز عید قربان است. عید قربان از بزرگترین و مهمترین عیدهای مسلمانان است. در این روز حضرت ابراهیم علیه السلام به فرمان خدا فرزند عزیزش حضرت اسماعیل را به قربانگاه برد و کارد را روی گلویش قرار داد تا اسماعیل را برای اجرای فرمان الهی قربانی کند. اما به ناگاه از آسمان ندارسید ای ابراهیم دست نگه دار که تو فرمانبرداری ات  از خدا را به خوبی نشان دادی.

سپس جبرئیل قوچی آورد و حضرت ابراهیم آن را قربانی کرد و از آن روز این سنت در منا انجام می شود و عید قربان نامگذاری شده است.

هر انسانی در زندگی خویش به کسی یا چیزی علاقه مند می شود، اما باید به یاد داشته باشیم که علاقه به پروردگار از هر چیزی مهمتر و زیباتر است. حضرت ابراهیم نیز به فرزند خود علاقه ی فراوان داشت، برای همین خداوند با این دستور علاقه ی حضرت ابراهیم را نسبت به پروردگار  مورد آزمایش قرار داد و ایشان به خوبی از پس این آزمایش الهی برآمدند.

در این روز بزرگ آن هایی که توان مالی دارند گوسفند قربانی می کنند و گوشت آن را به آن هایی می دهند که شرایط مالی خوبی ندارند و در این روز عید آن ها را خوشحال می کنند و با کمک به این افراد پروردگار نیز از آن ها خشنود و راضی می شود.

خداوند در روزهای عید بیشتر از زمان های دیگر درهای رحمتش را برای بندگان باز می گذارد. روز عید قربان هم یکی از همین روزهاست و مسلمانان برای نماز عید به محل برگزاری نماز عید می روند و در این مراسم بزرگ و باشکوه شرکت می کنند.

 

یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 15:27 :: نويسنده : بهانه

پنجره را باز کنید، خوب گوش کنید، صدای بال فرشته هاست. دوباره آمده اند. چه قشقرقی به راه انداخته اند. سخت مشغول کارند. سبد سبد ثواب می برند بالا و دوباره بر می گردند. فقط ثواب، فقط کار خوب، چیز دیگر ممنوع است. ناخالصی و کار بد اصلا، خدا فتیله ی آتش جهنم را پایین کشیده، شیطون و شیطان ها را هم سفت بسته. آدم ها، راحت نفس می کشند. همه خوب شده اند. آن قدر خوب که با فرشته ها اشتباه می گیریدشان. آن قدر خوب که فکر می کنی «آقا» ظهور کرده است و عقل ها آن قدر رشد کرده که آدم ها خیر و بدشان را از روی اثرات و نتایج ماندگارش تشخیص می دهند و عمل می کنند.

 کسی دروغ نمی گوید. تهمت نمی زند. بازار غیبت کساد است. مردم از اذیت کردن دیگران می ترسند. حتی فری قلدره هم برای بچه های محله فقط خط و نشان می کشد و می گوید: نه، بگذار رمضان تمام شود.

 نمازهای صبح، کمتر قضا می شود. وقت هایی که بوی خوش دعای سحر توی خانه پیچیده و همین طور که سر سفره نشسته ای و سحری می خورى، احساس می کنی چند تا فرشته روی دیوار نشسته اند و دارند با غبطه تو را نگاه می کنند. انگار داری برای مأموریتی از طرف خدا آماده می شوى. غروب ها، همان وقتی که صدای بال فرشته ها با اذان درهم می آمیزد، فرشته هایی که سبد سبد ثواب روز گذشته را بالا می برند. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجی و حس می کنی نامه ی اعمالت را به دست راستت داده اند.

 وقتی در ماه خوب خدا، بهترین خلق خدا می خواهد به خاطر تولد کریم اهل بیتش به تو هدیه بدهد، فکر می کنی این هدیه چه می تواند باشد؟

شب مهربان ترین پدر، شب دلشوره ی مرغابی ها، شب تنهایی چاه، کاسه های لب نخورده ی شیر، قرآن به سر، اشک و العفو. اگر همه ی دنیا را هزار بار بگردی مثل این شب، شب قدر پیدا نمی کنی حیف که قدرش را نمی دانى. درست است که قدر این ماه خوب خدا را نمی دانم، ولی خدا کند هرگز تمام نشود. خدا کند هر ماه، «رمضان» باشد. آخر دلمان برایش تنگ شده

یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 15:27 :: نويسنده : بهانه

خبر مثل نسيم بهاري، کوچه به کوچه، کوي به کوي، در شهر مدينه پيچيده بود. شکوفه هاي لبخند در چهره دوستان پيامبر خدا ديده مي شد. روزهاي دعا و نيايش بود. جلوي مسجد پيرمردي که در سايه ديوار نشسته بود، دست به آسمان بلند کرد. سپس با خوشحالي حرف دلش را به خدا گفت: «خدايا شکرت که حبيب خود محمد(ص) را نااميد نکردي

دو مردي که تازه وضو گرفته بودند و آب از دست و صورتشان پايين مي چيکد، با کنجکاوي به دعاي پيرمرد گوش دادند. بعد با لبخند و شوخي پرسيدند:

ـ باز چه شده است پيرمرد؟ چقدر خودشيريني، چقدر؟

چشم هاي پيرمرد به اشک نشسته بود. سرش را بلند کرد و گفت: «خدا را شکر! به خدا هيچ وقت پيامبر خدا را چنين خوشحال نديده بودم».

مردها سر و صورت خيس خود را با آستين دشداشه ها پاک کردند و دوباره با تعجب پرسيدند:

ـ حالا مي گويي چه شده است؟

پيرمرد دوباره دست به آسمان بلند کرد و گفت: «خدايا شکر، هزار مرتبه شکرت

مردها خنديدند. مي خواستند سر به سر پيرمرد بگذارند که کسي بالا سرشان ايستاد. وقتي سر بلند کردند پسر عموي پيامبر را ديدند. علي . متبسم و خوشحال تر از هميشه! پيرمرد با ديدن علي(ع) از جا برخاست و گرم او را در آغوش گرفت:

ـ مبارک باد پسر عموي رسول خدا!

دو مرد باز مبهوت حرف هاي پيرمرد و لبخند ناتمامي که چهره علي را پوشانده بود.

ـ به ما هم بگوييد چه شده است!

پيرمرد علي را نشان داد و با خوشحالي گفت: «خبر خوش همين است! بغلش کنيد، تبريک بگوييد

مردها با خنده و شوخي پسر عموي رسول خدا را در آغوش گرفتند. تبريک گفتند. سپس پرسيدند:

ـ پسر ابوطالب! خودت بگو! اين پيرمرد که نمي گويد چه خبر شده است!

پيرمرد دوباره دست به آسمان بلند کرد:

ـ خدايا شکرت! بدخواهان محمد را کور کردي و چشم او را با تولد فرزندي پسر، روشن ساختي!

دو مرد دوباره علي را در آغوش گرفتند. با خنده به او تبريک گفتند.

ـ به به! تولد، آن هم پسر! چه مولود خوش قدمي! ببين در چه ماه عزيزي قدم به اين دنيا گذاشته است!

علي فقط تبسم مي کرد. خوشحالي زيادش از لبخندي که وجودش را انباشته بود معلوم بود.

ـ پسر ابي طالب حال بگو ببينم اسمش را چه گذاشته ايد؟

فاطمه(س) بچه را روي دستهايش گرفت. علي با خوشحالي نگاه مي کرد. دختر پيامبر لبخندي زد و گفت: «اسمي برايش انتخاب کن

علي بچه را گرفت. بوسيد و به سينه اش فشرد. سپس گفت: «من در نام اين نوازد به پيامبر خدا سبقت نمي گيرم

فاطمه بچه را به پارچه زردي پيچيد. بچه مثل گل شده بود. او را در آغوش گرفت و گفت: «مي رويم پيش پدر تا اسم اين بچه را انتخاب کند»

زن و شوهر از خانه خارج شدند و خدمت رسول خدا رسيدند. پيامبر در محراب با خدا راز و نياز مي کرد. تا گريه بچه به گوشش رسيد، سرش را از سجده بلند کرد. علي و فاطمه هر دو با هم سلام کردند. پيامبر جواب سلامشان را داد و دستهايش را گشود. فاطمه بچه را روي دستهاي رسول خدا گذاشت. پيامبر بچه را بوسيد. سپس با زبان کودکانه با او حرف زد. با انگشت آرام به گونه هايش زد و گفت: «پسر عزيزم!».

سپس برگشت و گفت: «مگر به شما نگفته بودم اين بچه را در پارچه زرد نپيچيد؟»

فاطمه(س) از بقچه اي که همراه داشت، پارچه سفيدي درآورد و بچه را به پارچه سفيد پيچيد و دوباره به آغوش پيامبر داد. پيامبر اين بار رو به علي(ع) کرد و گفت: « اسم اين بچه را گذاشته اي؟» علي سرش را پايين انداخت و گفت: «هيچ وقت بر شما پيشي نمي گيرم رسول خدا!».

رسول خدا فرمود: «من نيز به خداي خود پيشي نخواهم گرفت».

هفت روز از ولادت نوزاد گذشته بود. پيامبر براي ديدن نوه اش خانه فاطمه(س) آمد. فاطمه(س) بچه را بغل پدر داد. پدر دهان و دو گونه فرزندش را بوسيد و گفت: «خداي تعالي فرموده اسم پسرم را همنام اسم پسر هارون کنم. فرموده علي نسبت به من به منزله هارون است نسبت به موسي!

جبرئيل گفته که اسم پسر هارون شبر بوده، يعني حسن

دوباره بچه را بوسيد و گفت: «اسمت را حسن گذاشتيم

 

یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 15:27 :: نويسنده : بهانه

آهای خبر، خبر! مهمانی بزرگ از راه رسیده است. خداوند به همه ما دعوتنامه داده تا بیاییم در این مهمانی شركت كنیم. خداوند به همه مسلمانان، زن و مرد، پیر و جوان، فقیر و ثروتمند كارت دعوت داده كه امسال هم می توانید از این مهمانی فیض ببرید و بهترین استفاده را كنید. خداوند سفره ای از آسمان تا زمین پهن كرده كه همه را با هر احساسی كه دارند پذیرفته و در رحمتش را به روی همه بندگان و حتی گناهكاران باز كرده. گفته بیایید در این ماه عزیز همه شما مهمان من هستید. من صدای تك تك شما را، صدای قلبتان را، صدای زمزمه های هر روزتان را و حتی صدای نفس هایتان را می شنوم. من به همه كارهایی كه در این ماه انجام می دهید ارج می نهم. هر روز كه از این مهمانی می گذرد بیشتر به خدا نزدیك می شویم و بیشتر احساسش می كنیم، كه همه از هم می خواهند سبقت بگیرند و بهترین بنده خوب خداوند باشند. با این كه به روزهای آخر ماه رمضان می رسیم و این روزها هم به سرعت برق و باد می گذرد و تا روز بزرگ پاداش دادن و عیدی می رسد.

دعوتنامه ای از سوی خدا 

آن روز، روز بندگی كردن و پاداش گرفتن است. روزی است كه تمام كارهای نیك، راز و نیاز و عبادت را در ترازو می گذارند. هر كس عبادتش و كار خوبش بیشتر باشد بهترین عیدی را می گیرد. ان شاءالله ما هم جزو این بندگان خوب خدا باشیم تا در روز عید سعید فطر بهترین عیدی و پاداش را بگیریم تا توانسته باشیم از این مهمانی بهترین استفاده را كرده باشیم

 

یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 15:26 :: نويسنده : بهانه

نزدیک افطار بود حامد که امسال اولین سال روزه داریش بود نگاهی به سفره انداخت و گفت کاش یه ظرف آش هم توی سفره بود. چیزی نگذشت که صدای زنگ شنیده شد .یه نفر یه ظرف آش نذری گذاشت توی دستای مادر و رفت .مادر لبخندی زد و گفت این دفعه یه چیز مهمتر بخواه.

حامد روزه شو با همون آش باز کرد و خیلی هم ازش لذت برد .بعد از افطار به مادرش گفت :خیلی دوست دارم ما هم بانی بشیم و برای افطار یه چیزی بین روزه داران پخش کنیم این جوری به ثواب افطاری هم می رسیم. مادر گفت اتفاقا من نذر دارم تو ایام شهادت حضرت علی شله زرد بپزم.

روز نوزدهم ماه مبارک ،پدر با یه دیگ بزرگ وارد خونه شد و بساط شله زرد رو راه انداخت . بعد از ظهر شله زرد آماده شد .پدر اونا رو توی ظرفهای یه بار مصرف ریخت .مادر با دارچین و خلال بادام، روی اونها رو تزیین کرد حامد هم، شله زرد ها رو توی آپارتمان بین همسایه ها تقسیم کرد همه شله زردها به جز یه ظرف که برای خودشون گذاشته بودند ،تموم شد.حامد اون روز بیشتر از هر روز گرسنه و خسته بود در حالیکه برای خوردن شله زرد بی قرار بود سر سفره نشست و منتظر صدای اذان شد که  صدای زنگ، شنیده شد! پشت در یه غریبه بود که دنبال شله زرد اومده بود .مادر به غریبه گفت متاسفانه دیگه چیزی نمونده .اما غریبه گفت من فقط یه کمی برای تبرک می خوام آخه مادرم مریضه! بلکه شفا بگیره .

حامد نگاهی به پدر و نگاهی به ظرف شله زرد انداخت ؛پدر لبخندی زد ،حامد سریع ظرف رو برداشت و توی دستای غریبه گذاشت و گفت خدا مادرتو شفا بده .مادر با خوشحالی زیادی به حامد نگاه کرد و گفت خدا قبول کنه پسرم .

صدای الله اکبر، اعضای خانواده رو دوباره دور سفره جمع کرد. حامد که دیگه خسته به نظر نمی رسید قبل از اینکه اولین لقمه نون و پنیر و برداره  از پدرش پرسید: از کجا بدونیم خدا از ما قبول کرده یا نه ؟ پدر گفت خوش بینی و امید واری به لطف و کرم خدا خودش یه عبادته .اما اگه دوست داری از لطف و کرم خدا چیزای بیشتری بدونی، امشب ترجمه سوره انسان رو بخون .یه داستانی توی این سوره نوشته شده که یه کمی شبیه به ماجرای امشبه ولی خیلی بالاتر و عالیتره! با خوندن این داستان ،هم خدارو بهتر می شناسی هم بنده های خیلی مومن و فداکار رو .راستی بچه ها شما هم امشب ترجمه این سوره شریفه رو بخونید ببینید چرا پدر حامد این سوره رو پیشنهاد کرده ؟

 

یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 15:26 :: نويسنده : بهانه

همه ی ما از همان اول صبح که از خواب بیدار می شویم، برای شروع روز، برای این که سالم و تندرست باشیم، برای این که خانواده و آشنایان دوستمان داشته باشند و برای این که فرشته های خدا یواشکی به ما لبخند بزنند از یک واژه ی زیبا استفاده می کنیم:سلام!

از دوست هایم سوال می کنم:"سلام کردن چه فایده ای دارد؟"

محسن کلاس دوم است. می گوید:"وقتی مدرسه ام را عوض کردم و هیچ دوستی نداشتم، همین سلام کردن باعث شد دوست های جدیدی پیدا کنم."

غزاله برای آشتی کردن با دوستش که چند ماهی را با هم قهر بودند از سلام کردن استفاده کرده و می گوید:"دوستم جواب سلامم را داد و خیلی زود با هم آشتی کردیم."

حتماً می دانی یکی از کارهایی که خدا برای ما واجب کرده است پاسخ دادن به کسی است که به ما سلام می کند، و باز هم حتماً می دانی هر که زودتر سلام کند آدم زرنگ تری است و خدا برای این زرنگ تری شصت و نه ثواب قرار داده است و برای کسی که پاسخ سلام را داده فقط یک ثواب!

"سلام، سلامتی می آورد." این جمله را همه ی مان شنیده ایم و شاید به خاطر همین است که هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شویم اولین کاری که می کنیم سلام کردن به مادرمانم است که برای مان صبحانه آماده کرده است. سلام کردن به پدرمان که ما را به مدرسه می رساند و برای راحتی مان هر روز سر کار می رود. سلام و احوالپرسی هر روز باعث می شود که هم پدر و مادرمان بیش تر دوستمان داشته باشند و هم تمام روز با اعتماد به جمله ی زیبای بالا، سالم و شاد بمانیم.

علی رضا کلاس سوم است. می گوید:"از سلام کردن خوشم می آید؛ چون وقتی وارد یک جای غریبه می شوم و خجالت می کشم با دیگران شروع به حرف زدن کنم، همین سلام کردن سر حرف را باز می کند."

خوب است که در بعضی اوقات، ما سلام کننده باشیم. مثلاً وقتی وارد کلاس می شویم و معلم مان را می بینیم، وقتی برای مان مهمان می آید، وقتی به دوست های مان تلفن می کنیم، وقتی سوار تاکسی می شویم و یا به مغازه بررای خرید می رویم.

حسام وقتی وارد مدرسه می شود به بابای مدرسه هم سلام می کند. همیشه دوست دارد هنگام سلام کردن، لبخند بزند؛ و اگر کسی جواب سلامش را ندهد، دلخور می شود.

نازنین یک بار به همسایه ی شان سلام کرد؛ اما او جواب سلامش را نداده و نازنین ناراحت شده؛ ولی بعداً یادش آمده که با صدای آرام سلام کرده و شاید همسایه ی شان صدایش را نشنیده باشد. نازنین می گوید:"نباید با صدای آرام سلام کنیم؛ چون امکان دارد اطرافیان صدای ما را نشنوند."

توی هر شهر و روستا، خانه های زیادی وجود دارند. توی هر کدام از این خانه ها آدم های زیادی هستند. آدم هایی که هر روز در خیابان و یا سوار اتوبوس و تاکسی می بینیم شان و ساده ترین راه برای این که قلب هایمان را با هم پیوند بدهیم یک واژه ی زیباست: سلام.

 

 

یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 15:25 :: نويسنده : بهانه

قدیما حدود هزارو چهارصد سال پیش ،شب قدر که می شد از یه خونه ی باصفا نزدیک مسجد ،یه عالمه نور به سمت آسمون جاری می شد.فرشته های آسمون دنبال نور می گرفتن و می رسیدن به زمین . نور از یه سجاده بود که توی اون خونه پهن شده بود .یه خانم توی سجاده نشسته بود و دعا می کرد. فرشته ها اون خانم رو خوب می شناختن و خیلی دوسش داشتن .اون خانم بهترین و داناترین زن روی زمین بود.

 

او اسرار زیادی رو راجع به شب قدر می دونست .به خاطر همون چیزها هم ،هیچ وقت شب قدر نمی خوابید. گاهی نماز می خوند گاهی قرآن می خوند گاهی دستاشو رو به آسمون بلند می کرد و یه عالمه واسه ی همه دعا می کرد .

اون خانم همچنین مادر خوب و مهربونی بود که مهربونتر از او ،هیچ مادری توی این دنیا نبوده .به خاطر علاقه زیادی که به بچه هاش داشت نمی ذاش که اونا توی این شب بزرگ و با عظمت خواب بمونن و زیر بارون محبتهای مخصوص خدا خیس نشن . برای اینکه بچه هاش خواب نمونن گاهی یه کم آب می پاشید توی صورتشون. بچه ها کنار مادر می نشستن و به دعاهای مادر گوش می دادن . وای که چقدر شب قدر، خونه حضرت فاطمه قشنگ می شد .

 دوستای عزیزم نقل شده که حضرت زهرا به دیگران هم سفارش می کرد شب قدر خواب نمونن و می فرمود ناکام کسی است که از این شب بی بهره بمونه (به نقل از مفاتیح الجنان ،236)

 راستی بچه ها هنوزم این مادر مهربون بچه های خوب رو توی شبهای قدر بیدار نگه می داره .شما هم می تونید یکی از اون بچه های خوب باشید .

امشب وضو بگیرید و رو به قبله بشینید و یه کم با خدا حرف بزنید .با حضرت فاطمه درد دل کنید. اگه امشب ببینید که داره به شما نگاه می کنه چی بهش می گید؟ یادتون باشه حضرت فاطمه هممون رو می بینه و از دلهامون خبر داره .امشب بهش سلام کنین و چند تا صلوات هم برای ایشون هدیه بفرستید و ازش خیلی چیزها رو بخواهین تا از خدا براتون بگیره

یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 15:25 :: نويسنده : بهانه

 

روزی پیامبر (صلی الله علیه واله وسلم) صحنه عجیبی دید. گروهی از مردان بر پشت چهارپایان و شترهایشان نشسته و گرم گفتگوبودند. چهارپایان هم خسته وخاموش ایستاده بودند، گویی که مردان آنها را به عنوانچهار پایه و پشتی گرفته و بر آنها نشسته بودند.
حضرت به آنها فرمود: «اگر چهارپایان شما سالم بودند آنها را صدا کنید و برپشتشان سوار شوید، اما آنها را محل نشیمن خود برای صحبت کردن در کوچه و بازار قرارندهید. چه می دانید، شاید چهارپا بهتر از سوارش باشد و بیشتر از او خدا را یادکند
و اسلام این چنین ما را به مهرورزی با حیوانات ترغیب می کند. پیامبر می فرماید: «هر گاه به چراگاه رسیدند افسارچهارپا را رها سازید تا با آسایش هر چه می خواهد بچرد و برای راه رفتن نیرومندشود
روز دیگری رسول خدا از کنار شتری گذشت که از شدت گرسنگی و کار زیاد پشتش به شکمشچسبیده  بود. او با دیدن این صحنه فرمود: «ازخداوند بترسید. برای رعایت حال این چهارپایان زبان بسته از آنها درست سواری بگیریدو به آنها درست غذا بدهید
یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 15:24 :: نويسنده : بهانه

روزگاران قدیم ،دربین بسیاری از مردم که از علم و فرهنگ برخوردار نبودند ،فرزند دختر، باعث ناراحتی و بدبختی پدر و مادرها حساب می شد.اگر کسی دختر دار می شد ناراحت می شد و همیشه هم خودشو و هم دختر و همسرشو ناراحت می کرد .

 همه دوست داشتن بچه هاشون فقط پسر باشه .اما وقتی دین اسلام طلوع کرد ،پیامبر بزرگوار اسلام خیلی زحمت کشیدن تا این فکر های غلط رو اصلاح کردن .پیامبر خدا احادیث زیادی درباره خوبی دختر برای مردم گفتند از جمله فرمودند :هر كه سه‏ دختر یا سه خواهر داشته باشد(خرجی آنها را بدهد)، بهشت‏ بر او واجب شود، پرسیدند یا رسول اللَّه (ص)! اگر كسى دوتا داشته باشد چطور؟، فرمود: و اگر دو دختر هم داشته باشد(همین طور است ). پرسیدند اگر چه یك دختر داشته باشد؟ فرمود اگر چه یك دختر داشته باشد.(مكارم الأخلاق-ترجمه میر باقرى ج‏1 420 در فضیلت فرزند ..... ص : 418)

 علاوه بر زحماتی که پیامبر خدا کشیدن وجود دخترانی مثل حضرت فاطمه معصومه هم باعث شد کم کم نظر مردم درباره دختر عوض بشه .

 توی اون زمانی که زنها و دختر ها هیچ سوادی نداشتند و خیلی از فرهنگ و تمدن دور بودند ،حضرت معصومه آنقدر با علم و فرهنگ بودند که می تونستند جواب سخت ترین سوالات مردمو بدن .یه روز که عده ای از مردان شیعه برای پرسیدن سوالهای سختی به سراغ امامشون(یعنی امام موسی بن جعفر علیه السلام) رفته بودند ،اما امام رو در منزل نیافتند .حضرت معصومه نامه سوالاتشون رو گرفت و همه رو به خوبی جواب داد اما اونها هنوز مطمئن نبودن جوابها درست باشه.اونا وقتی برمی گشتن توی راه اتفاقا امام موسی کاظم رو دیدن و جوابهای حضرت معصومه رو به ایشون نشون دادن. امام کاظم وقتی دیدن حضرت معصومه همه جواب هارو درست نوشتند سه بار فرمودند:پدرش فداش بشه .

 علم و ایمان و خوش رفتاری حضرت معصومه باعث می شد که همه مردم بفهمند یه دختر هم می تونه انقدر انسان با ارزشی بشه که از هزاران مرد هم بهتر و لایقتر باشه . به همین دلیل روز تولد حضرت معصومه ،روز بزرگداشت دختر هم هست

یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 15:23 :: نويسنده : بهانه

پسربچهای برای سفر به شهر بغداد آماده میشد تا در آنجا درس بخواند و علم بیاموزد. مادرش به او چهل دینار سپرد تا آن را خرج کند سپس به او گفت: «فرزندم، با من عهد کن که هیچ گاه و در هیچ کاری دروغ نگویی

پسرک به او قول داد که چنین کند. آن گاه همراه قافله خارج شد و رفت.

هنگامی که در صحرا راه میسپردند، گروهی از دزدان به آنها یورش بردند و پول و اموال آنها را غارت کردند. سپس یکی از مزدوران گروه به پسرک نگاهی کرد و از او پرسید: «آیا تو هم چیزی به همراه داری؟»

 پسر پاسخ گفت: «چهل دینار

 دزد خندید و گمان کرد که پسر قصد شوخی دارد و یا دیوانه است. از این رو او را گرفت و نزد رهبرشان برد و او را از آنچه پیش آمده بود با خبر ساخت. رهبر دزدان گفت: «پسرک! چه چیزی تو را به راستگویی واداشت؟»

 پسر گفت: «من با مادرم پیمان بستهام که راستگو باشم. حال بیم دارم که به عهدم خیانت کنم

 رهبر سارقان از گفتهی پسر، سخت متأثر شد و گفت: «داراییات را آشکار کردی تا مبادا به عهدخود باGetBC(48);

یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 15:22 :: نويسنده : بهانه

 

یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 15:14 :: نويسنده : بهانه
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 15:57 :: نويسنده : بهانه

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ناز و آدرس elah.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 104
بازدید کل : 30096
تعداد مطالب : 92
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


Alternative content



انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس